گاهی زمان به گونه ای برای انسان در حال سپری شدن است که گاه گاهی افکاری ازدریچه ی ذهنش میگزرد که گویی حرفایی یا دردناک ترین ناگفته هایی میان دلش انباشته شده است.به گونه ای که جرات بیانش را ندارد. همیشه در فضایی میان خلاء بنوعی گیرافتاده است. آیا همیشه به این روال پیش میرود.؟ ادمی که بادلی پریشان ,ذهنی آغشته با افکاری نابرابر,زندگانیی که بنظرش نابسامان است. چرا؟ چراانسان ناگهان اینگونه میشود؟ دلیلش ایا چیست؟ همیشه جریاناتی بد و مشکلاتی با عواقبی عجیب بگونه ای درمقابل انسان ظاهرمیشود که انسان انتظارش را ندارد. و فکرمیکند این مشکل ادامه ی آن راهیست که درگزشته مسیرش را کج کرده بود. یا بقول بعضی آقایون عقوبت الهی بود که بلاخره گیربان گیر انسان میشود.نمیدانم شاید این دوستان درست میگویند،منظورم به الهی بودنش نیس بنظرم درطبیعت هرعملی یک عکس العملی دارد ، اره شاید هرکاری که به ضرره کسی انجام بدیم طبیعت بلاخره شبیهشو سرمون بیاره. ای کاش مامیتونستیم نیروهامونو کنترل کنیم. ای کاش میشد زمانیکه غمگینیم خودمونو به نحوی شاد کنیم. اینجا نمیشه. هرجابشه اینجانمیشه . مسائل دینی که بزرگان بروز برایمان حرام اعلام کردن مانع شادیه بیش ازحدمان میشود.مشکلات درس دغدغه ی قبولی دغدغه ی نمره دغدغه مکان قبولی و... همه ی این ها که فقط نقطعه ای است از دفتری با برگ های بیشمار.
اینها همه باعث بیخیالی به چیزهایی میشود که شاید یا اینگونه بگویم حتما باعث پیشرفتمان و ترقی پله های سرافرازیمان میشود بشود. درد و درد و درد ازکجامیتوان شروع کرد به گفتن مشکلات این همه بغض این همه کمبود این همه حق خورد ایا صدایمان بجایی خاهد رسید؟ کسی گوشی برای شنیدن حرف هایمان دارد؟ یا ایا کسی اهمیت میدهد ؟ یا کسی اجازه ی زدن حرف هایمان را میدهد؟ خخخ خنده دار است . بله . بایدخندید بحال کسی که یک عمر زندگیش تباه شد. نشستیم بر سروسینه زدیم یک عمر دست به دعابرداشتیم فرجی شد؟ فقر ازاین بیشتر؟